پشت سر جاده غربت؛ روبرو راه نرفته...
يا مُنَفِّسَ الْغُمُوم
به پشت سر مینگرم
و تنها چیزی که از راه آمده می بینم؛ عمر رفته است
بی کِشته ای به بار نشسته یا حتی در انتظار به بار نشستن و برداشت
به رو به رو که می نگرم
راه نرفته ای مه آلود و مبهم
آن قدر مبهم، که از پیش آمدنش واهمه داشته باشم
این منم!
ایستاده در میانه راه
کهنسالی در اوج جوانی... خسته و فرسوده
گویی از جنگ بازگشته، از جنگی که مغلوب گشته
"نه فراغتِ نشستن/ نه شکيبِ رخت بستن/ نه مقامِ ايستادن/ نه گريزگاه دارم"
"نه پای رفتن/ نه تابِ ماندن/ چگونه گویم؟!/ درخت خشکم!"
"نه سایه دارم و نه بر/ بیافکندم و سزاست/ وگرنه بر درخت تر/ کسی تبر نمیزند..."
"تو بزن، تبر بزن.... آخرین ضربه رو محکم تر بزن!"
پی نوشت: این روزها که میگذرد، ناخوشم! خیلی. شده ام عین دیوانه ها یا افسرده ها، یک جایی پیدا میکنم، حرف و صدا و آشنایی نباشد، بزنم زیر گریه.
جالب است که وقتی مستعد گریه باشی، یک صبحی بیدارت میکنند و میکشانندت کوه و بعد محیط طوری فراهم میشود که تنها بمانی و به گروه نرسى و خیره شده به شهر و گریه ای آهسته...
بگذرم که یک وقتهایی این بغض هم نمیشکند و اگر هم که میشکند، خاصیت گریه را ندارد انگار، قدیم سبک میکرد و این روزها، خبری از سبک کردن نیست!
این روزها مینشینم به عمر رفته نگاه میکنم و دست های خالی، دلم میخواهد به فرمایش امام هادی؛ اندوه کوتاهی گذشته را با تلاش در آینده جبران کنم، اما آنقدر در گذشته مانده ام که چیزی در آینده نمیبینم!
به گذشته که نگاه میکنم، میبینم به انتخاب ها و تصمیماتی تن داده ام، که برای من نبوده، حالا باید تاوان همان ها را بدهم!
عُرضه (؟) تصمیم گرفتن و انتخاب كردن را ندارم، چون یاد نگرفته ام، چون میترسم از اشتباهش، از پذيرفتن مسئوليت ش. بس که همیشه برایم انتخاب کرده اند و به جایم تصمیم گرفته اند و خودشان هم مسئوليت گردن گرفته اند.
عوض اینها بلدم با خودم لج کنم، کار شروع کرده را به بدبختی تمام کنم یا حتی نصفه رها کنم. بس که آدم تمرین و ممارست هم نبوده ام!
جرأت خودکشی ندارم اما میتوانم روحم را بکشم و چاقو را میان قلبش فرو کنم! دستم را بگیرم جلوی دهانش که صدایش درنیاید و خفه شود!
من بلدم نوک پیکان همه اشتباهات را به سمت خودم بگیرم، اما از این محاکمه ها فرسوده شده ام و توان ندارم!
گاهی فکر میکنم بازار من از اول هم رونق نداشت، بی طی مرحله معرفی و رشد و بلوغ، رسیده به مرحله زوال!
خوش به حال اونی که فکر میکنه مسئولیت هاش رو انجام داده!
گفتم که حالم خوش نیست. اینها هم فقط کمی از حرفهای این روزهایم بود. بگذرم...
"هذا من فضل ربی"